سفارش تبلیغ
صبا ویژن


فعالیتهای فرهنگی مرکز شهرقدس

شب چله بود.خانوم جان دستی به زیر استکان قجری اش کشید و برای همه یه چایی لب دوز و لب سوز ریخت. حالا وقتش بود تا برود سر سراغ یه قصه ی توی یخدان مانده ؛ قصه آدی و بودی وقتی به دیدن دخترشان توی شهر می رفتند. قصه ی کرکچل وقتی سر سیاه زمستان تنها گاوش راسر می برید و می داد تا مردم ده بخورند. قصه های آل و مدزما.

اما این شب یلدا با شب های دیگر فرق داشت.مثل شب چله های دیگر هندوانه های انباری قاچ شده و دانه های انار توی کاسه بلور و همه­ی فامیل که دور هم جمع شده بودند.فقط جای خانوم جان خالی بود و قصه ای که با خانوم جان خاک شده بود.


نوشته شده در پنج شنبه 93/10/18ساعت 1:10 عصر توسط ali zare نظرات ( ) | |

قالب : پیچک